دکترای سیندرلایی
تقریبا نصف شب بود. نسیم گرم اقیانوسِ آرام از میان پنجرههای بزرگ ویلا با چشمانداز وسیع، داخل میآمد و همچون رقص والس میچرخید. میتوانستم صدای امواج را بشنوم و بوی نمکآلودِ مه را حس...
تقریبا نصف شب بود. نسیم گرم اقیانوسِ آرام از میان پنجرههای بزرگ ویلا با چشمانداز وسیع، داخل میآمد و همچون رقص والس میچرخید. میتوانستم صدای امواج را بشنوم و بوی نمکآلودِ مه را حس...
فقط ترغیبش کردم حرف بزند. از احساساتش بگوید. راجع به کارهایی که کرده بگوید و کارهایی که فکر میکند لازم است انجام شود. وقتی صحبت کرد معلوم شد کارهای خاص زیادی نبوده که میتوانسته انجام بدهد یا بگوید. فقط سختش بود که بگذارد و برود. تنها چیزی که او نیاز داشت این بود که خیالش از بابت بچهها آسوده باشد که بدون او هم بهراحتی بزرگ میشوند
آیا داشتم تصمیم درستی میگرفتم؟ یا داشتم بهحکم غریزه گمراه میشدم؟ شروع به یافتن و صحبت با زنانی کردم که جراحی پستان کرده بودند. در پی کسی بودم که هر دو پستانش را برداشته باشند و جراحی ترمیمی هم نکرده باشد و پشیمان هم نشده باشد!