شب نجاتِ مامان، یا شب از دست رفتنِ کودکیام!
از آن لحظه به بعد میدانستیم که به مدت نامعلومی خود را در چنگ اهریمنی گرفتار کردهایم که چنان ناامیدانه میخواستیم از او خلاص شویم. مادرم گیر افتاده بود و محکوم بود تا به خاطر فرزندانش بارها و بارها کتکهای او را تحمل کند. و این وظیفهی من بود که بعدازآن حامیاش باشم. حتی اگر این کار به بهای از دست رفتن کودکیِ معصومانهی من تمام میشد. میدانستیم که فقط همدیگر را داریم و هیچکس دیگری نبود تا به ما کمک کند.