دستتو بکش!
دو ماجرا برای گفتن دارم؛ یکی مربوط است به دوران نوجوانی من و یکی به دوران بزرگسالیام؛ اما هردوی آنها درونمایهی مشترکی دارند: من زنی هستم که مسائل را به دست خودم راست و ریست میکنم!
معنی نیویورک دههی پنجاه برای یک دختر این بود که او میبایست متروهای پر ازدحام را تحمل میکرده و مردانی را که در واگنها تنه میزدند یا خودشان را به او میچسباندند. ممکن بود یک دست بیگانه دراز شود و جاهایی از بدن تو را لمس کند، اتفاقی که هرروز درراه مدرسه هم میافتاد. نهتنها جوان و خام بودم و از اعتمادبهنفس کافی برخوردار نبودم، بلکه از ماهیت این کار هم درک درستی نداشتم. نمیدانستم این اتفاقها ناشی از تکانههای قطار هستند یا عمدی در کار است.
یک روز _اگرچه، نه در مترو_ دستگیرم شد قضیه از چه قرار است! با دوستم آیریس در سالن سینما نشسته بودیم که یک مرد آمد و پهلو دست من نشست. میدانستم یکچیزی غیرعادی است. آخر بیشتر صندلیهای سالن سینما خالی بود، اما او درست صندلی بغلدستی من را انتخاب کرده بود. بهزودی حس کردم یکچیزی دارد به پشت من میخزد، و این دست او بود.
گیج شده بودم. ذهنم بهنوعی کرخت شده بود، همان حالتی که معمولاً در واگن مترو پیش میآمد. ناگهان نیرویی غریب و سرکش از درون من جوشید و فوران کرد. دستش را توی چنگم گرفتم و بالا بردم و سرش داد کشیدم؛ چنان بلند که همه در سالن سینما بشنوند: «دستِ این آقا پیش من چیکار میکنه؟»
او فوراً بلند شد و گذاشت رفت.
آیریس خندید، دستم را تکان داد و جملهای گفت که معادل امروزی آن میشود: «دستمریزاد، دختر!»
بیست سال بعد یعنی اوایل دههی ۷۰ کارگردانِ تئاتر کوچکی در ساحل غرب بودم. زمان تنفس معمولاً در سالن میپلکیدم تا از گفتگوهای تماشاچیان در مورد نمایشنامهی در حال اجرا غافل نباشم. یکشب یک زنِ جوان با پریشانحالی بهطرف من آمد.
«یکی کیف پول منو از تو کتم کش رفته»، او به مردی با پالتو بلند خرماییرنگ در انتهای سالن اشاره کرد و گفت «اون مرد پشت سر من نشسته بود.»
آن مرد با سرووضع برازنده از جمعیتِ غالباً هیپی که تئاتر من به خودش جلب میکرد، متفاوت بود؛ بنابراین بدون تأمل سراغش رفتم.
پرسیدم «شما از خانمی که جلو دست شما نشسته بود، چیزی ور داشتین؟»
تنها برای یکلحظه فکر کردم شاید با این کارم خودم را به دردسر میاندازم، درست در همان لحظهای که خودم را جای قهرمان زن داستان دوران کودکیام، “زن شگفتانگیز[۱]” گذاشتم و همین تصور، هرگونه ترسی را که در من سر برمیآورد، بیدرنگ فرونشاند.
درحالیکه مرد مؤدبانه گفت «نه!»، ابروهایش را بالا کشید، انگار که جاخورده است.
اما من محل نگذاشتم.
دگمههای پالتوی او بسته نبود و من آن را بهاندازهای که دستم برود داخل جیبش باز کردم و دستم را فروبردم و کیفی را که درست توی همان جیب بود، بیرون کشیدم. کیف چرمی قرمز را سرِ دست بالا بردم و از آنسوی سالن پر از جمعیت بهطرف زن برگشتم و پرسیدم «خانم این کیف شماست؟»
ابتدا از این رفتارم که برای خودم هم مایهی شگفتی بود شوکه شدم، اما بلافاصله احساس مسرت جای آن را گرفت، چون از آن زن از انتهای سالن صدایم را شنید و متعجب سرش را به تأیید تکان داد.
بلافاصله بهطرف مرد برگشتم. حالا بااحساسِ رضایت از بزرگمنشی خودم، با اشاره به در خروجی گفتم «وقتشه اینجا رو ترک کنین.» آن روزها ماها بر این باور نبودیم که پلیس خبر کنیم.
بابی آسوبل نمایشنامهنویس و معلم تئاتر است. زنی که اکنون به زیبایی پا به سن گذاشته، و دلش برای هیپیها هم تنگ شده، چون این روزها دیگر بهندرت میتوان یکی از آنها را دید.
[۱] Wonder Woman